ای وای من...
دیگر دیدن یا ندیدنت برایم اهمیتی ندارد...بودنت یک جور عذاب بود... نبودنت هم ...حیف...در بازار چون تو خریدار بسیار ...ارزان بخشیدم خود را...ارزش یک لحظه را آن زمان فهمیدم که بدون تو جان ندادم...چقدر خوب بلد بودی حرف بزنی... چقدر خوب بازی خوردم...و چقدر خوب عاشق ماندی...چه عشقی که تورا به آغوش دیگری کشاند...می خندم... به همه ی آن گریه های بی تاثیر...که مرا اسیر اشتباه عشق کرد...قهقهه می زنم....برای آن شب هایی که برای آمدنت دعا کردم...تو ندانستی... نمی خواهم بدانی... دانستنت درد مرا دوا نمی کند...حتی دیگر مشتاق هیچ خبری از تو نیستم...فرار نمی کنم...ایستاده ام که بگویم... عشق فقط سراب است...لطفا اسیر سراب نشوید...ای کسانی که ایمان خود را در برابر عشق باختید وای بر حالتان که بهای گزافی پرداخته اید...من خدا را معامله کرده بودم...زهر درون کلامم می جوشد...بگذار کمی صادق باشم...تو مرا به تباهی کشاندی...حالا به عشق بازی ات برس...چون تو برایم بسیار است...حماقت است به پای کسی بمانی که برایش مرده ای...تورا کشته ام درون خویش...عشق تورا نیز...تو با دیگران فرقی نداری بلکه هزار بار بدتر از آنانی...
خانه ام آتش گرفته ست ، آتشی جانسوز