وقتی که دیگر نبود

 

وقتی که دیگر نبود

من به بودنش نیازمند شدم.

وقتی که دیگر رفت

من به انتظار آمدنش نشستم.

وقتی که دیگر نمی توانست مرا دوست بدارد

من او را دوست داشتم.

وقتی او تمام کرد

من شروع کردم.

وقتی او تمام شد

من آغاز شدم.

و چه سخت است.

تنها متولد شدن

مثل تنها زندگی کردن است،

مثل تنها مردن

 

پرسید که چرا دیر کرده است ؟ نکند دل دیگری اورا اسیر کرده است ؟



خندیدم و گفتم او فقط اسیر من است تنها دقایقی چند تاخیر کرده است . ..

 

گفتم امروز هوا سرد بوده است شاید موعد قرار تغییر کرده است...

 

خندید به سادگیم آینه و گفت احساس پاک تورا زنجیر کرده است!

 

گفتم ار عشق من چنین سخن مگوی گفت : خوابی سالها دیر کرده است...

 

در ایینه به خود نگاه میکنم آه عشق او عجیب مرا پیر کرده است .. .. 

         

 راست گفت آیینه که منتظر نباش او برای همیشه دیر کرده است . .. .

 

به یاد آن روزها . . .

گوسفند بع بع میکرد

گاو ما ما میکرد

سگ واق واق میکرد

و همه با هم فریاد میزدند حسنک کجایی؟

شب شده بود ولی حسنک به خانه نیامده بود.

حسنک مدتهای زیادی است که به خانه نمی آید!

او به شهر رفته و در آنجا شلوار جین و تی شرت های تنگ به تن میکند.

او هر روز صبح به جای غذا دادن به حیوانات به موهای خود ژل میزند!

دیروز که حسنک با کبری چت می کرد،کبری گفت تصمیم بزرگی گرفته است.

او تصمیم داشت تا دیگر با حسنک چت نکند.چون او با پتروس چت میکرد!

پتروس همیشه پای کامپیوترش با کبری چت می کرد.

پتروس دید که سد ریزش کرده است،ولی انگشتش درد میکرد،

چون زیاد چت کرده بود!

سد فرو ریخت و پتروس غرق شد.

برای مراسم دفن او کبری تصمیم گرفت با قطار به آن سرزمین برود.

اما کوه روی ریل ریزش کرده بود،ریزعلی ریزش کوه را دید ولی حوصله دردسر نداشت.

او سردش بود و نمیخواست لباسش را در آورد.

کوه ریزش کرد و کبری مرد!!!

کوکب خانم همسر ریزعلی مدتها بود که مهمان ناخوانده نداشت.

او پول نداشت که شکم مهمان ها را سیر کند.

او در خانه تخم مرغ و نان داشت،ولی گوشت نداشت!

او آخرین باری که گوشت قرمز خرید،چوپان دروغگو به او گوشت خر فروخت!

اما او از چوپان دروغگو گله ای ندارد چون دنیای ما خیلی چوپان دروغگو دارد.

شاید به همبن دلیل است که دیگر در کتابهای دبستان آن داستانهای قشنگ را

نداریم !!

دلم شکست...

عزیز دل هنوز هم اسمان دلم ابری و چشمانم بارانیست...

پر های خیالم شکسته اند دیگر حتی پرواز هم برایم مقدور نیست

ایا شکستن قایق ارزوهایم را در میان اقیانوس صدایت که میگفت :نه

نشنیدی ؟

ایا کشتن فریاد های بی صدایم را در گلویم احساس کردی ؟

ایا میدانی تمام خاطرات و روز های رفته را پرواز کردم تا تو را بجویم اما نبودی؟

ایا میدانی تمام ورق های دفترم را به دنبال بوی پیراهنت بوئیدم اما نمیدانم تو را کجای زمان جا گذاشتم

ای کاش دست نوازشگر رود اشک هایم را می شست و غنچه های لبخند به روی باغچه دلم گشوده میشد

ای کاش قلبم در حسرت داشتن تو نمی سوخت و من مثل تو انقدر بی رحم میشدم تا اینقدر عذاب نکشم

ای کاش اینجا بودی و ان سر انگشتان لطیفت را که نواهای عاشقانه می نواختند در میان دستان یخ زده ام

میگرفتی و میگفتی:

عزیزم گریه دیگر کافی ست !!!

و زمان میگذردو من می مانم برای همیشه

سلام به همه دوستای گلم

متن  زیر فقط به عشق عمو جونم نوشته شده

که دلم نمیخواد خندشو بگیره

فداتون بای ی ی ی 


هوا را از من بگیر ، اما
خنده ات را نه .

گل سرخ را از من بگیر
سوسنی را كه می كاری ،
آبی را كه به ناگاه
در شادی تو سر ریز می كند ،
موجی ناگهان از نقره را
كه در تو میزاید.

از پس نبردی سخت باز میگردم
با چشمانی خسته
كه دنیا را دیده است
بی هیچ دگرگونی ،
اما خنده ات را كه رها میشود
و پرواز كنان در آسمان مرا میجوید
تمامی درهای زندگی را
به رویم می گشاید

عشق من ، خنده تو
در تاریك ترین لحظه ها می شكفد
و اگر دیدی ، به ناگاه
خون من بر سنگفرش خیابان جاری ست ،
بخند ، زیرا خنده تو
برای دستان من
شمشیری است آخته .

خنده تو ، در پاییز
در كنار دریا
موج كف آلوده اش را
باید برفرازد ،
و در بهاران ، عشق من ،
خنده ات را میخواهم
چون گلی كه در انتظارش بودم ،
گل آبی ، گل سرخ
كشورم كه مرا میخواند .

بخند بر شب
بر روز ،
 بر ماه ،
بخند بر پیچاپیچ
خیابان های جزیره ، بر این پسر بچه كمرو
كه دوستت دارد ،
اما آنگاه كه چشم میگشایم و میبندم ،
آنگاه كه پاهایم میروند و باز میگردند ،
نان را ،
 هوا را ،
روشنی را ،
 بهار را ،
از من بگیر
اما خنده ات را هرگز
تا چشم از دنیا نبندم ...