گوسفند بع بع میکرد
گاو ما ما میکرد
سگ واق واق میکرد
و همه با هم فریاد میزدند حسنک کجایی؟
شب شده بود ولی حسنک به خانه نیامده بود.
حسنک مدتهای زیادی است که به خانه نمی آید!
او به شهر رفته و در آنجا شلوار جین و تی شرت های تنگ به تن میکند.
او هر روز صبح به جای غذا دادن به حیوانات به موهای خود ژل میزند!
دیروز که حسنک با کبری چت می کرد،کبری گفت تصمیم بزرگی گرفته است.
او تصمیم داشت تا دیگر با حسنک چت نکند.چون او با پتروس چت میکرد!
پتروس همیشه پای کامپیوترش با کبری چت می کرد.
پتروس دید که سد ریزش کرده است،ولی انگشتش درد میکرد،
چون زیاد چت کرده بود!
سد فرو ریخت و پتروس غرق شد.
برای مراسم دفن او کبری تصمیم گرفت با قطار به آن سرزمین برود.
اما کوه روی ریل ریزش کرده بود،ریزعلی ریزش کوه را دید ولی حوصله دردسر نداشت.
او سردش بود و نمیخواست لباسش را در آورد.
کوه ریزش کرد و کبری مرد!!!
کوکب خانم همسر ریزعلی مدتها بود که مهمان ناخوانده نداشت.
او پول نداشت که شکم مهمان ها را سیر کند.
او در خانه تخم مرغ و نان داشت،ولی گوشت نداشت!
او آخرین باری که گوشت قرمز خرید،چوپان دروغگو به او گوشت خر فروخت!
اما او از چوپان دروغگو گله ای ندارد چون دنیای ما خیلی چوپان دروغگو دارد.
شاید به همبن دلیل است که دیگر در کتابهای دبستان آن داستانهای قشنگ را
نداریم !!