گمانم این بود که اگر به دستانت تکیه کنم پشتم به کوه است

چه تصور ابلهانه ای...باورم نمی شد که روزی با دست تو بشکنم

میگفتی تو این دنیا هر چیز محالی ممکن است...باورم نمی شد

اما دیگر برایم باور شد که بهترین آدمها می توانند بدترین باشند

و تو که روزی بهترین بودی...ناگهان بدترین شدی...چه چیز را می خواهی به رخم بکشی؟

سادگیم را؟

اما بدان...سادگیم را ساده نگیر

باورت کردم...به خیال خامم که تو هم باورم کردی...با تو دنیایی نقره ای ساختم

با تو نفس کشیدم...به تو امید بستم...چه راحت شکستیو رفتی...

چه بی خیال آتش زدی...این دل بی درمان را...چه دیر شناختمت...

افسوس میخورم که چرا اینفدر بدبختو ساده بودم...

تو زلالیم را ندیدی...به بازیم گرفتی...حداقل برای آخرین بار منو به بدترین شکل بازی دادی...

مرا،احساسم را به بازی گرفتی...

من بازیچه نیستم...

عروسک هم نیستم...

تو به من دروغ گفتی...

دروغ بزرگی که منو دوس داشتی...هرگز نمی بخشمت...